امروز به زور سمبه مامان، دستبهکار شدم و اتاقم را تکاندم. بالکن را هم جارو کردم و بعد، با دستمال نمدار، سنگها را تمیز کردم. سطل آبی کنار دستم گذاشته بودم و هر از گاهی، دستمال را توی آن میشستم و دوباره میافتادم به جان ِ زمین. تمام که شد، رنگ ِ آب ِ سطل، تیره شده بود؛ از بس که خاکآلود بود بالکن.
شیشهها را با روزنامه تمیز کردم و همه روزنامهها را ریختم توی همان سطل و وقتی کارم تمام شد، همه را بردم که امحا! کنم. پشت خانهمان تکه زمینی است که بایر افتاده و کنارش هم باغی است که درختهاش خشک شدهاند اما چمنهاش سبزند (در این روزهای نزدیک به عید). میخواستم سطل را توی زمین ِ بایر خالی کنم. هنوز سطل را خم نکرده بودم که دیدم جوانکی تکیه داده به دیوار باغ و رو به آفتاب نشسته است. معلوم بود که معتاد است. او هم مرا دید. شوکه شد بهگمانم. از روی ناچار، دستی تکان داد برایم. بودنش در آنجا احساس بدی بهم داده بود. شاید بودنش باعث میشد روزهای دیگر، آنجا پاتوق معتادان شود. من هم سری تکان دادم برایش ـ جوری که انگار سلام گفته باشم ـ که البته دوستانه نبود. انگار او هم فهمید این تلخی نگاه من را.
بلند شد از جایش و جوری که ردّ ِ نگاهش به من نخورد، کمی قدم زد و جایی دیگر رفت؛ جایی که از پیش ِ چشمان من مخفی باشد. و دل ِ من هرّی ریخت. خودم را گذاشتم جای او که نگاه سرزنشکنندهی کسی را دیده است و شرمگین، از تیر نگاه آن آدم فرار کرده است. ترسیدم. این موقعیت، موقعیتی بود که هر لحظه ممکن بود برای من اتفاق بیفتد؛ زیر نگاه سرزنشآمیز کسی له شوم. اینبار اما خودم کسی را له کرده بودم. هنوز ته ِ دلم میلرزد وقتی یاد گامهای شرمآلودهش میافتم.
ای کمسویی بر چشمی که بُراق نگاه میکند و دلی را میشکند. اف.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر