۸ بهمن ۱۳۹۶

امپراتور عزل‌شده

خانه‌مان ته یک کوچه‌ی بن‌بست عریض بود؛ آن‌قدر عریض که راستِ تیردروازه کاشتن بود. از سر تا ته‌ش می‌شد هفت‌هشت‌جفت تیردروازه‌ی گل‌کوچک را پشت‌به‌پشت هم نشاند. نیمه‌ی انتهایی کوچه فقط یک‌طرف‌ش خانه بود و طرف دیگر، تنه‌به‌تنه‌ی ‌زمین وسیعی داشت که روزگاری باغ پردرختی بود؛ از همان باغ‌هایی که کرج را با آن می‌شناختند. وقتی می‌گویم «روزگاری»، خیال نکن از عصر دقیانوس و مملکت تیرکمون‌شاه حرف می‌زنم. هنوز درخت‌های زردآلو و گیلاسش را به خاطر دارم. هنوز یادم هست که پاییزها وقتی باد به راه می‌افتاد، درخت‌های گردویی که مرز باغ و کوچه را مشخص می‌کردند، به خش‌خش می‌افتادند و هر از گاهی، صدای تقی می‌آمد که یعنی گردویی از شاخه‌ها جدا شده و افتاده روی زمین. 

آرام‌آرام روزگار چرخید و درخت‌ها یک‌به‌یک خشک شدند. برکت از باغ رفت و به‌مرور، باغ کرجی کوچه‌ی ما شد تکه‌زمینی خشک که تنها روییدنی‌اش علفِ بیابانی بود؛ زمینی پت‌و‌پهن اما صاف و بی‌پستی‌و‌بلندی.

بچه‌مدرسه‌ای بودم. یادت هست؟ آن زمان‌ها زمستان‌ها گُروگُر برف می‌آمد و زمین را می‌پوشاند. کله‌ی سحر که بیدار می‌شدم، از پنجره دید می‌زدم که چه‌قدر برف آمده. و همان زمین زمخت و کچل که تا قبل از آن، چیزی بیش‌تر از یک تکه‌ بیابان نبود، تبدیل می‌شد به ملحفه‌ای پهناور و یک‌دست سفید؛ اما یک جای کار می‌لنگید. همیشه یکی از هم‌سایه‌ها زودتر از من بیدار شده بود و یحتمل عازم کار شده بود و جای پاش روی سفیدی یک‌دست برف‌ها توی ذوق می‌زد؛ حرص‌م می‌گرفت و خون خون‌م را می‌خورد که «مرد حسابی! سر خر را کج می‌کردی و از بیخ دیوار می‌رفتی که جای لنگ‌های لندهورت روی برف‌های نازنین نماند.» اما حرص و حسرت‌م طولی نمی‌کشید. بساط برف‌بازی که به راه می‌افتاد، خودم برف‌ها را شخم می‌زدم و حرص و غرولند کله‌ی سحر را فراموش می‌کردم.

گذشت. سال‌ها گذشت. رسید به دوره‌ای که دیگر بچه‌مدرسه‌ای نبودم. حالا طلبه‌ای بودم که صبح‌به‌صبح از کرج راه می‌افتادم تا سر وقت ــ‌أعنی هفت صبح‌ــ برسم به کلاس فقه‌و‌اصول. کجا؟ حوزه‌ی علمیه‌ی مروی؛ دُرست ناف تهران. علی‌القاعده باید پنج، پنج‌و‌نیم صبح که حتی هنوز گرگ‌و‌میش هوا شروع نشده بود، راه می‌افتادم. مامان به‌شوخی می‌گفت این ساعت فقط سگ‌ها توی خیابان‌اند و یحتمل دیگر برای‌شان شناس شده‌ای. گاهی هم شوخی را ادامه می‌داد و مثلا وقتی صدای عوعویشان می‌آمد، می‌گفت «دارند صدات می‌کنند!» 

ساعت پنج، پنج‌و‌نیم چی می‌چسبد؟ هر چیزی غیر از «خواب» بگویی، یعنی عمق ماجرا را نفهمیده‌ای. دل کندن از رخت‌خواب و راهی شدن آن‌قدر سخت بود که ناگزیر تلاش می‌کردم دیرترین زمانِ ممکن بیدار شوم. یکی از راه‌حل‌ها این بود که جای مسیر معمول از وسط همین زمین روبه‌روی خانه بروم و در عوض، دو سه دقیقه دیرتر بیدار شوم. 

زمستان‌ها که برف می‌آمد، دیگر آن بچه‌مدرسه‌ای حسرت‌خورده و غرولندکُن نبودم. حالا شده بودم همان هم‌سایه‌ای که زودتر از همه بیدار می‌شد و با ملحفه‌ی سفید برف روبه‌رو می‌شد؛ چنان زود که حتی سگ‌ها هم فرصت نکرده بودند از لانه بیرون بخزند و پا روی برف‌ها بگذارند. آسمان قرمز بود و زیر نور نارنجی چراغ‌های سرِ تیر، برف‌ها تند و تند می‌باریدند و من چشم‌به‌چشم دشت وسیعی از برف ایستاده بودم. هیچ قید و بندی در کار نبود. همه‌ی گزینه‌ها پیش روی‌م بود. هر جا که دل‌م می‌خواست قدم می‌گذاشتم. احساس قدرت می‌کردم. من صاحب‌اختیار بودم و می‌توانستم هر طور که بخواهم اولین جای پای روی برف‌ها را ثبت کنم. آن‌قدر هیجان‌انگیز بود که پیه پربرف شدنِ کفش‌ها را به تن می‌مالیدم و پای‌م را محکم روی برف‌ها می‌کوبیدم تا امضایم پررنگ‌تر باشد. من مالک برف‌ها بودم؛ امپراتور برف‌ها. 

ام‌روز ــ‌بهمن ۹۶‌ــ تهران برف آمد؛ سنگین و پربار. کوچه و خیابان پرشده از برف. حالا خانه‌ام نه آن خانه‌ی پدری در ته کوچه‌ی بن‌بست عریض در شهر مادری بل خانه‌ای آپارتمانی در کوچه‌ای تنگ اما محل گذر است. شب که از خانه بیرون آمدم، هیچ تکه‌ی دست‌نخورده‌ای از برف باقی نمانده بود؛ همه پای‌مالِ کفش‌ها و چرخ‌های ماشین‌ها. حالا من مالک هیچ تکه‌ای از برف‌ها نیستم. شده‌ام امپراتوری که از سرزمین‌ش رانده شده و هیچ ملک و مملکتی ندارد؛ هیچ ندارد جز خاطره‌ی روزگاری که وطنی داشت و مالک دشت وسیعی از برف‌ها بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر