مثل الان نبود؛ آدمهای معمولی مثلِ ما فقط گزینهی مدرسهی
دولتی را داشتند. اما اگر درسخوان بودند، روزنهی کوچکی برایشان باز بود تا از
مدرسهی معمولی برای آدمهای معمولی فرار کنند: مدرسهی تیزهوشان. شهرِ ما، کرج،
فقط یک مدرسهی تیزهوشان داشت و هر سال فقط هفتادواندی دانشآموز میگرفت. پس
رقابت سخت بود. تازه آنروزها دهانبهدهان میچرخید که رفتن به تیزهوشان پارتیبازی
هم دارد و بعید است بیپارتی کسی را راه بدهند. اما من درسخوان بودم و دوست داشتم
تیزهوشانی بشوم و با این اوصاف، شده بودم قهرمانی که میداند آخرِ مسیر شکست میخورد
اما شوق تجربهی مسیر را دارد.
پنجم ابتدایی؛ مدرسه سر کوچهمان بود و هفتهبههفته شیفتمان عوض میشد. یک هفته
ما صبح بودیم و دخترها عصر و هفتهی بعد برعکس. آن هفته شیفتمان عصر بود. ناظم
آمد و گفت فردا مدارک فلان و بهمان را بیاورید برای ثبتنامِ تیزهوشان. فردا رسید
و تا واردِ مدرسه شدم، تازه یاد مدارک افتادم. دلم هری ریخت. آنروزها، از دربِ
مدرسه که رد میشدی، دیگر راه برگشت نداشتی. در عالمِ کودکی خیال میکردم اگر
امروز عصر تحویل ندهم، صبحِ فردا نوشداروی پس از مرگ سهراب است. اضطراب افتاد به
جانم. رفتم پیش ناظم و با گردنِ کج و نگاه ملتمسانه گفتم «آقا میشه من بعد از
زنگِ آخر سریع برم خونه مدارک رو بیارم. خونهمون همین نزدیکیه. پنج دقه میشه
نهایت.» او هم قبول کرد. ساعت پنج عصر زنگ خورد. دواندوان رفتم خانه و مدارک را
برداشتم و برگشتم مدرسه. با نفسِ بریده و تنِ خیسِ عرق مدارک را تحویل دادم. از
دفتر که بیرون آمدم، تکیه دادم به دیوار تا نفسم جا بیاید. حالا گام اول برداشته
شده بود.
آزمون دو مرحله داشت. مرحلهی اول در مدرسهی دوری برگزار میشد که فقط راهروی تاریکش
در یادم مانده. آزمون که تمام شد، تقریبا مطمئن بودم که قبول نمیشوم. از پلههای
راهروی تاریک که پایین میآمدم، با خودم کلنجار میرفتم تا رؤیای تیزهوشانی شدن را
آرامآرام از ذهنم پاک کنم. اما مدتی بعد خبر رسید که قبول شدهام. و اینجا
قهرمان جان دوبارهای گرفت.
از یک طرف درس میخواندم و از طرف دیگر، در همان عالم کودکی
نذر کوچکی کردم برای مرحلهی دوم؛ که هر روز یک بار زیارت عاشورا بخوانم. آنقدر
به نذرم دل بسته بودم که یکی، دو روز درس خواندن را تعطیل کردم تا زیارت عاشورا را
حفظ کنم.
آزمون مرحلهی دوم کجا بود؟ تصویر مبهمی دارم اما گمان میکنم
در همان مدرسهی تیزهوشان کرج برگزار شد. هیچ خاطرهی روشنی ندارم از روز آزمون جز
مداد و پاککنی که آرم و نام سازمان روی آن حک شده بود.
مدتی گذشت. یک ظهر گرم تابستانی، مامان زنگ زد مدرسهی
تیزهوشان تا خبر بگیرد که قبول شدهام یا نه. آن طرفِ خط لحظهای مکث کرد و گفت خودتان
بیایید ببینید. مامان سرِ دیگ ناهار بود اما تا بیصبری من را دید، راه افتاد تا
برویم و نتیجه را ببینیم. حدود یک ساعت راه بود. من بیمناک و امیدوار بودم. قلبم
شده بود کبوتری که قفسش تنگ شده. وارد سالنِ مدرسه شدیم. پرپر زدنِ کبوتر بیشتر
شد. پرسانپرسان فهمیدیم که اسم قبولیها را روی شیشه چسباندهاند. رفتیم پای
شیشه. کبوتر دیگر بند نبود. اسمها را یکییکی میدیدیم که ناگهان به اسم خودم
رسیدیم. من قبول شده بودم. قهرمان بیپارتی و از دلِ یک مدرسهی معمولی به دل شهر
اسرارآمیز تیزهوشان راه یافته بود. موقع برگشتن، کبوتر باز هم بالا و پایین میپرید
اما اینبار انگار رقص شادی داشت. به خانه که رسیدیم، همان ناهار شد جشن کوچک ما.
تصویر روشنی از آن جشن دارم. حالا من بودم و آیندهای که انگار روشن و پراُمید
بود.
قصه از اینجا دو خط دارد: اولیش سرگذشت تکتک روزهای تیزهوشانی بودن است؛ قصهای
پرنشیب و فرازی که حالا دارد دلم را ورز میدهد و خاطراتش یکبهیک جلوی چشمم میآید.
اما بیخیالِ این قصه. خط دوم همان زیارت عاشوراست؛ زیارت عاشورایی که نصفهنیمه
حفظش کرده بودم.
سالها و ماههای بعد، در مسیر خانه تا مدرسه زیر لب زیارت عاشورا میخواندم. گاهی
سه، چهار تا در روز. کمکم اما راه شرعیای پیدا کردم که از زیرِ نذرِ هرروزه فرار
کنم. بعد از آن، خواندنش یکیدرمیان شد و بهمرور هفتهبههفته و ماهبهماه. حالا
سالهاست از آن عادتِ هرروزه فاصله گرفتهام. آرامآرام نقشِ فرازهای زیارت
عاشورا در حافظهام کمرنگ شده. از سرِ «السلام علیک» که شروع میکنم بریدهبریده
یادم میآید و بریدهبریده از خاطرم میرود. بهشوخی به همسرم میگویم ورژن فشردهی
زیارت عاشورا در ذهنم مانده.
چند روز است که زیارت عاشورا دوباره پررنگ شده. نورا شبها
بدخواب است؛ باید نرمنرمک از شور بیداریش کم کنی و بسِپاریش به خواب. پس هر شب قبل
از خواب، آرام بغلش میکنم و توی اتاق تاریک راه میبرمش. توی گوشش نجوا میکنم و
برایش لالایی میخوانم. تازگیها قرآن میخواندم و دو، سه روز است که همان زیارت عاشورای
بریدهبریده، همان ورژن فشرده، را برایش زمزمه میکنم. او ساکت و آرام گوش میدهد
و کمکم آمادهی خواب میشود و من؟ میپَرم به تکتک لحظههای آن روزها و غم دوری
خاطرهها توی دلم شُره میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر