۱ مرداد ۱۳۹۵

بحران گفت‌و‌گو‌ها و دورهمی‌هایمان

مصاحبت‌های ‌ام‌روزی ما بحران‌زده است. دور هم جمع می‌شویم و ادا می‌گیریم که در باب مسئله‌ی مهمی سخن می‌گوییم اما درواقع هیچ نمی‌گوییم. فهم بحران یعنی فهم همین غریبگی ما نسبت به هم.

*     *     *
شوهرعمه‌م مُرد. همه‌ رفتیم روستای‌مان نیکویه. یکی دو روز آن‌جا بودیم و رسم‌ روستا در التیام دردهای صاحب‌عزا را به جا آوردیم. دور هم می‌نشستیم و معاشرت می‌کردیم و میانه‌ش فاتحه می‌خواندیم. گاهی کسی جمله‌ای می‌گفت و سکوت درمی‌گرفت و باز از روزنی دیگر گفت‌و‌گویی دیگر شکل می‌گرفت. اختلاف‌نظری در کار نبود.

عطش‌زده‌ی این معاشرت‌های بی‌پیرایه بودم و من که سال‌ها این جنس معاشرت‌ها را ندیده بودم، حریصانه به تک‌تک جمله‌های آدم‌ها گوش می‌دادم. 

*     *     *
جناب هایدگر ـــ‌علیه‌الرحمة‌‌ـــ در متنی با عنوان «چرا روستانشین ام؟» می‌گوید:
ما، بعدازظهر‌ها که وقت استراحت‌م است، دور آتش روستایی‌ها یا پشت میزی در گوشه‌ای می‌نشینم. اغلب حرفی نمی‌زنیم، پیپ‌مان را در سکوت محض می‌کشیم و‌گاه و بی‌گاه شاید یکی درآید که: «برداشت هیزم از جنگل همین روز‌ها تمام می‌شود.» که «دیشب سمور به یک مرغ دانی زده.» که «صبح سحر احتمالا گاو‌ها بچه بزایند.» که «عموی فلانی سکته کرده.» یا اینکه «به زودی «هواگردِش» است.»  
در جایی دیگر، کسی دارد از معاشرت‌ش با جناب هایدگر سخن می‌گوید:
هایدگر سپس درباره‌ی اطلاعات‌م از «پدیدارشناسی» سوال کرد و من بی‌آن‌که در قید کلمات باشم، جواب دادم که درباره‌ی پدیدارشناسی چیز زیادی نخوانده‌ام  و او سخنم را تصحیح کرد و گفت: درست نیست که بگوییم «درباره‌ی» پدیدارشناسی چیزی نمی‌دانیم، بلکه باید گفت در پدیدارشناسی مطالعه نکرده‌ام.
نکاویده معلوم است که یکی از این مواجهات از جنس هم‌رنگ شدن با جماعت روستایی است و دیگری از جنس بیرون کشیدن مو از ماست. اولی را «معاشرت» می‌گویم و دومی را «مباحثه/بحث». معتقدم معاشرت‌های ام‌روزی ما بحران‌زده است چون به جای معاشرت، مباحثه می‌کنیم. مباحثه چیست؟

*    *     *
اندیشه‌ی ما هم‌چون کوه یخی است که یک‌هشتم‌ش نمایان است و باقی پنهان. مباحثه یعنی (1) ایستادن در مقام نظر و تحلیل و (2) تکیه زدن به آن هفت‌هشتم ِ ناپیدا و (3) گفت‌و‌گو در باب آن یک‌هشتم. هر سخنی که درباره‌ی آن یک‌هشتم می‌گوییم بن‌مایه‌هایش را از آن هفت‌هشتم ِ ناپیدا گرفته است. 

گاهی با کسی وارد گفت‌و‌گو می‌شوم و خیال می‌کنم «‌هم‌سخن» و «هم‌زبان» ایم اما نیستیم؛ که یکی بودن لفظ و واژه به معنای یکی بودن معناها نیست (ایده‌ام را مفصل در این‌جا توضیح داده‌ام). از این رو، گمان می‌کنم آن‌چه یک مباحثه را «ممکن» می‌کند همانا اشتراک در آن هفت‌هشتمی است که ناپیداست و تکیه به آن است که حرف‌ها را برای طرفین معنادار می‌کند. 

آن هفت‌هشتم موطن بحث است و مباحثه‌ی دو مصاحبی که از یک موطن برنخاسته‌اند، لاجرم به بن‌بست می‌رسد. انگار کن که در همان لحظه‌ای که جناب هایدگر سخن مصاحب‌ش را تصحیح می‌کند، دیگری براق شود که این نکته‌بینی‌ها چه معنایی دارد و معنا را بگیر و ملانقظی نباش. اگر مصاحب ِ جناب هایدگر چنین می‌گفت، یا جناب هایدگر باید بحث را عوض می‌کرد و به گفت‌و‌گویی در باب گرمای هوا و گرانی شیفت می‌کرد یا آن‌که مصاحب‌ش را به صبر فرامی‌خواند تا آرام‌آرام آن هفت‌هشتم ِ ناپیدا را برای‌ش رشته‌رشته کند تا بفهمد که چرا این نکته‌بینی‌ها لازم است. 

با این حساب، بحران کجاست؟

*     *     *
بحران مصاحبت آن‌جاست که انسانی که در مقام نظر و تحلیل ایستاده به مباحثه برمی‌خیزد اما با کسی سخن می‌گوید که هفت‌هشتم ِ مشترکی با او ندارد و دیالوگ‌ها ــ‌ـ‌به‌ناچار‌ـــ بی‌که نسبتی با هم داشته باشند به پیش می‌روند؛ درست مثل پیش رفتن دیالوگ‌های پالپ‌فیکشن. 

آیا راهی برای برون‌رفت از این بحران وجود دارد؟ به‌گمان‌م یا باید از مقام نظر و تحلیل پایین بیاییم و معاشرت‌های قدیمی را احیا کنیم یا آن‌که تنها با کسانی مصاحبت کنیم که شِماهای مفهومی قریبی با آن‌ها داریم؛ أعنی همان هفت‌هشتم‌های ناپیدا. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر