عباس کیارستمی مُرد. روز وداعش اصغر فرهادی گفت:
«آقای کیارستمی عزیزم،
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است.»
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است.»
غرضم شعر ِ سهراب است. این چه رازی است که همه خود را همچون ماهی افتاده بر کف حوضی بیآب میبینیم؟
وقتی ماهی از دستت لیز بخورد و بیرون از تُنگ بیفتد، چهطور بالا و پایین میپرد و تقلا و تلظی میکند؟ سهراب از این لحظهی واپسین حرف میزند که بحران سرتاپای ماهیهای حوض را گرفته است.
بحران چیست؟ در لغت، بعضی «بحران» را به آن تب ِ شدیدی اطلاق میکنند که کار بیمار را یکسره میکند. بیمارت که به «بحران» رسید، دیگر نمیتوانی بنشینی گوشهای و دسترویدست بگذاری. بحران آخرِ ماجراست؛ آنجایی که موسیقی متن ضربآهنگ ِ شدیدی میگیرد و هر لحظه منتظری اتفاقی بیفتد و البته گریزی از این حادثه نیست.
نقطهی بحران نقطهی زاییدن است. مرحوم علی صفایی جایی میگوید «محمد ــپسر اول منــ مىخواست به دنيا بيايد و اين تجربهی اول ما بود. نصف شب بود كه درد به سراغ مادرش آمد. با داروهايى كه مى شناختم و با گلگاوزبان و تخم شويد كارسازى نمودم ولى درد زايمان بود و شتاب مىگرفت. به منزل پدر آمدم. هنوز ساعاتى تا اذان صبح مانده بود. مادرم با چند نفر از بستگان به پذيرايى مادر محمد مشغول شدند و مرا از اطاق تبعيد كرد. من از دور فريادها و نالهها را مىشنيدم و زمان بر من كُند مىگذشت. تجربهی اول من بود. حدود طلوع آفتاب خانم دكتر تشيدى را آورديم. باخيال راحتترى در انتظار تولد نشستيم. فريادها ونالهها زيادتر مىشد اما از ولادت خبرى نبود. مادرم را صدا زدم. من آشفته بودم ولى او سرخوش. پرسيدم آيا مشكلى هست؟ جواب داد كارِ زايمان طبيعى است. گفتم پس چه وقت فارغ مىشود؟ با اين همه ناله كى كار تمام مىشود؟ خنديد و گفت تا ناى ناليدن دارد و توان فرياد كشيدن دارد، نمىزايد. آنجا كه درد توانش را گرفت، آن وقت فارغ مىشود ...
مدتى گذشت از ناى افتاده بود و فقط زنجموره بود، كه صداى گريه محمد بلند شد، واين حرف و اين درس را فهميدم كه تا ناى ناليدن دارى و تا آنجا كه توان دارى ولادتى نيست، راه آنجا آغاز مىشود كه تو به پايان مىرسى.»
مدتى گذشت از ناى افتاده بود و فقط زنجموره بود، كه صداى گريه محمد بلند شد، واين حرف و اين درس را فهميدم كه تا ناى ناليدن دارى و تا آنجا كه توان دارى ولادتى نيست، راه آنجا آغاز مىشود كه تو به پايان مىرسى.»
اگر قرار بر آن است که متفکر/اندیشمند به زایایی برسد، لاجرم باید به بحران ملتفت شود و خود را در خط مقدم رویارویی با بحران بینگارد. این روزها از «مسئلهمندی» متفکر حرف میزنند اما مسئلهمندیْ ظاهر ِ فروکاسته و کادوشدهی بحران است که صبغهی اصیل آن را نمیرساند. اگر از متفکری بپرسی «مسئلهت چیست؟» یحتمل جوابی خواهد داد. اما اگر پرسیدی «بحران چیست؟» و با بهت نگاهت کرد که بحرانی در کار نیست، بدان که هیچ وقت به زایش نخواهد رسید. متفکری به زایش میرسد که مسئلهش را در قالب یک بحران بفهمد.
آن کس که به «عمق فاجعه» و «بحران» ملتفت است، ناچار به تضرع میرسد. هرچه تیر داشته در چله گذاشته و هرچه آه در بساط داشته از کف داده است که اگر چنین نشده باشد که اصلا به «بحران» ملتفت نشده است. آن کس که به بحران ملتفت است، تُهی ِ تُهی است. دستش تهی است و قلبش سرشار از طلب ِ حل بحران و همین او را به تضرع میرساند. وعدهی راستین الاهی است که «من حیث لایحتسب» پیالهی تهی ِ چنین فردی لبریز میکند. به هنگام تضرع است که اسماعیل ــآنگاه که نوزادی است عطشان در آغوش مادرــ پا بر زمین میکشد و آب میجوشد. آن کس که بحران را لمس کرده و به تضرع رسیده است، همچون ماهیای است در حوض بیآب که دیگر نه نای نالیدن دارد و نه نای تقلا و تلظی و با همان تضرعش است که منحیثلایحتسب از زیر پایش آب خواهد جوشید.
شاید باید از چیزی شبیه «رزق اندیشه» سخن گفت. شاید باید کلید دستیابی به این رزق را «تضرع» دانست. شاید بیجهت نیست که شاعر فراق را مغتنم میشمارد و بر وصال و بیخبری از درد ِ جدایی ترجیحش میدهد. شاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر