۴ مهر ۱۳۹۳

پناه‌گاه، وطن، خانه

صبح سعید زنگ زد و گفت ویزای‌شان جور شده است؛ ویزای او و امیر. و این جمله مثل پتک بر سرم فرود آمد.
*     *     *
شبی تا دیروقت مانده بودم دفتر. باران هم می‌آمد. تصمیم گرفتم نروم خانه و شب را در همان دفتر بخوابم. وقتی آیت خداحافظی کرد که برود، چیزی گفت که تا مدت‌ها ذهن‌م را درگیر کرد؛ که فرق است بین «خانه» و «پناه‌گاه». آن شب آن‌جا یک پناه‌گاه بود برایم و نه خانه. ویژگی پناه‌گاه آن است که تو را از گزند برف و باران و سرما حفظ می‌کند. درست؛ اما وقتی بیدار می‌شوی، هنوز حس می‌کنی خسته‌ای. تعلقی بین خودت و آن‌جا نمی‌بینی و تا حدودی حس می‌کنی که روح‌ت ناآرام است.
*     *     *
چندماهی هست که از شهرم کرج اعراض کرده‌ام و ساکن تهران شده‌ام. گاهی دل‌م برای کوچه‌‌پس‌کوچه‌های کرج تنگ می‌شود. هر از گاهی که می‌روم خانه‌ی مادرم و می‌بینم که ساختمانی را کوبیده‌اند تا آپارتمان بسازند، قلب‌م فشرده می‌شود. انگار حضور آن خانه‌ی کلنگی بخشی از «وطن» من بود و حالا انگار درنده‌ای آمده باشد و آن تکه را با دندان‌هایش کَنده باشد. البته کتمان نمی‌کنم که کم‌کم این خانه‌ی جدید و مصاحبت با محبوب دارد وطن ِ زیبای من می‌شود.

اما وطن فقط یک مکان جغرافیایی نیست. وطن آمیزه‌ای از مکان و تاریخ و آدم‌هاست. پس وقتی سعید زنگ زد و گفت ویزای‌شان جور شده، ناگاه حس کردم که دوباره آن درنده‌ی وحشی به سراغ‌م آمده است. این بار نوبت روابط خوب‌م با سعید و امیر است که کم‌کم به یک خاطره‌ی مبهم تبدیل شود؛ درست مثل جای خالی خانه‌ی کلنگی.
*     *     *
گاهی ما در دل ِ یک خاطره زندگی می‌کنیم اما حواس‌مان نیست. یعنی سال‌ها و ماه‌ها می‌گذرد و دل‌مان برای این لحظه تنگ می‌شود اما حالا نمی‌دانیم که قرار است این لحظات‌مان به خاطرات زیبای آینده تبدیل شود.

من و سعید و امیر و صادق سال‌ها با هم بودیم. گاهی دور و گاهی نزدیک. از صبح، خاطرات با هم بودن‌مان توی کله‌م رژه می‌روند. عصرهایی بود که با امیر و صادق می‌رفتم قدم می‌زدیم و از هر دری حرف می‌زدیم. غروب‌هایی بود که خانه‌ی سعید جمع می‌شدیم. یکی از انتخابات‌ها، همه با هم رفتیم پای صندوق؛ و اینْ داستان حدود ده سال با هم بودن‌مان است. شاید دغدغه‌هامان یکی نبود، اما با هم بودن‌مان ریشه در رفاقت‌های ساده‌ی دوران مدرسه داشت. حالا می‌بینم که با هم بودن‌های ساده‌مان که شاید تا دی‌روز، ویژگی خاصی نداشت، از ام‌روز تبدیل شده است به یک خاطره‌ی لایتکرر.

نمی‌دانم. نمی‌دانم حواس‌مان باشد که همین برخوردهای «ام‌روز‌»مان خاطره‌ی «فردا»‌یمان می‌شود یا نه. شاید اگر همواره بخواهیم به این نکته «ملتفت» باشیم، از زندگی اصیل و روزمره دور شویم و دائم «درباره‌ی زندگی» را زندگی کنیم نه خود زندگی را. نمی‌دانم.
*     *     *
وطن آمیزه‌ای است از تاریخ و جغرافیا و آدم‌ها در نسبت با من. وقتی خدشه‌ای به این مناسبت‌ها وارد می‌شود، وطن متزلزل می‌شود. وطن ِ متزلزل چیزی شبیه پناه‌گاه است. وطن اما باید خانه‌ باشد.     

  

۱ نظر:

  1. شفیعی کدکنی یه مقاله داره به اسم تلقی قدما از وطن.
    اول یه مقدمه کوچولو بگم بعد نکته‌ای که توجه‌ام رو جلب کرد و برام جالب بود خودش اتومات رو میشه

    متصوفه وطن به معنای قومیتی رو نمی‌پذیرفتن ظاهرن. حتی روایت حب الوطن من الایمان که از حد تواتر هم گذشته، به نحو خاصی توجیه و تفسیر می‌کنن. سهروردی شرح "حب الوطن" رو به معنی رجوع به وطن اصلی و اتصال به عالم علوی آوردی توی کتاب رساله الابراج. مولانا میگه:
    از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست / که وطن آن‌سوست جان این سوی نیست
    گر وطن خواهی گذر زان سوی شط / این حدیث راست را کم خوان غلط
    یا:
    هم‌چنین حب الوطن باشد درست / تو وطن بشناس ای خواجه نخست!
    خلاصه اگه سنت آگوستین مسیحی گفته بود: «آسمان، وطن مشترک تمام مسیحیان است» خیلی وقت قبل‌ترش برادرای صوفی خودمون هم‌چیم صوبتایی داشتن و در هوای وطن مالوف چه حرفای نغزی که نزدن و شوما درنظر بیگیر ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم باز همان‌جا رویم جمله که آن شهر ماست و الخ.
    حالا جالبی قصه واسه فقیر کجاست؟
    همین برادرای صوفی اگه از یه جهت پیوند معنوی خودشون رو با عالم قدس، مایه توجه به اون وطن الهی می‌دونستن اما؛ وختی جنبه‌ی خاکی و زمینی برشون غلبه می‌کرده، وطن توی معنی اقلیمی‌اش رو هم ارج می‌نهادن! مثلن
    همون عین‌القضات که یه عالمه از وطن علوی گفته، به طور محسوسی عاشق الوند وهمدانه و بروز هم داده توی نامه‌هاش. یا حتی رفتار خود مولانا با هم‌شهریای خراسانی‌اش وقتی توی آسیای صغیر بوده خیلی گرم‌تر بوده ظاهرن. این طور که افلاکی گفته... قصه‌‌ی مقاومت نجم الدین کبری مقابل مغول هم که معروفه.
    همین دیگه.

    پاسخحذف