چند هفته مانده تا آغاز جام جهانی فوتبال. و اینْ خارخاری از خاطرات و نوستالژی انداخته توی سرم.
* * *
امامزاده داود اگر رفته باشی، میان کوههای پیچاپیج تیرهای چوبی [یا فلزی] را خواهی دید که با فاصله توی زمین فرو رفتهاند. پیرترها میگویند قدیمها رد این تیرها را میگرفتند و از شهر میرسیدند به امامزاده. «Mile-stone» هم چیزی شبیه همان تیرهاست. سنگهایی است که قدیمتر به فاصله یک مایل از یکدیگر کنار جادهها میکاشتند تا فاصله طیشده را نشان ِ عابران بدهند.
* * *
آنهایی که میخواهند از فوتبال بازی کردن بازنشسته شوند، معمولا حول و حوش یک واقعه مهم را برمیگزینند. مثلا "بعد از جام ملتها خداحافظی میکنم!" یا "بعد از جام جهانی بازنشستگیم را اعلام میکنم" یا ...
اینطور میشود که واقعههای مهم فوتبالی، مثل جام جهانی، چیزی شبیه همان مایلاستونها یا تیرهای امامزاده داود میشوند. هرچه بهشان نزدیکتر میشویم، به بزنگاههای خداحافظی بازیکنها نزدیکتر میشویم.
* * *
چیزهایی هست که مرا به کودکیم وصل میکنند. درواقع قلابهایی هستند که بین حالای من و دوران کودکیم پیوند زدهاند. مثلا همان خانهای که از کودکی در آن زیستهام یا مدرسهای که درسم را آنجا خواندم یا چیزهایی مانند اینها. وقتی از کنار آن مدرسه بگذرم، چیزی را میبینم که بین جهان کنونیم و جهان کودکیم مشترک است. اما امان از آن روزی که مدرسهمان را خراب کنند؛ امان از روزی که خانهمان را بفروشیم. آنوقت است که این قلاب پاره میشود و جهان کودکیم دورتر میشود.
اسطورههای فوتبالی یا همان فوتبالیستهایی که از دوران کودکیم بازی میکردند نمونهای از این قلابها اند؛ مثلا دیوید بکام. دوره کودکیم مصادف بود با اوج او و حالا روزهای آخر بازیش است. اما هنوز کسی است که بین جهان فعلی و جهان کودکیم مشترک است.
* * *
جام جهانی نزدیک است و خداحافظیهای فوتبالی نزدیکتر. کمکم قلابهایی که جهان کنونی و جهان کودکیم را به هم وصل کرده بود دارند پاره میشوند. حالا دیگر جهان کودکیم دور و دورتر میشود. آنقدر که گاهی مردّدم که واقعی بود یا آنکه فقط در خواب و خیال دیده بودمش.
* * *
جام جهانی 2002 بود. همراه بابا میرفتم سر کار و عصر ـ وقتی که بازیها شروع میشد ـ خودم را میرساندم خانه و بازیها را دنبال میکردم. چند ماه بعد بابا مُرد.
جام جهانی 2006 بود. سالی بود که مدرسه را بوسیدم و گذاشتم کنار تا خودم درس بخوانم. چند روزی بود که رفته بودم سر کار و عصرها ـ زیر تیغ آفتاب ـ برمیگشتم خانه. هنوز گرمای آن عصرها را میتوانم روی پوستم حس کنم. هنوز مغازهای را یادم است که بین دو نیمه رفتم و نتیجه بازی را پرسیدم؛ هنوز هم گاهی خنکای کولر و یخچالش یادم میآید.
* * *
دورهای آغاز خواهد شد که دیگر دوره من نیست. دورهای است که هیچ نشان و بویی از کودکیم ندارد. چند هفته مانده تا جام جهانی و خارخار خاطرات و نوستالژی افتاده توی کلهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر