«ذهن زیبا» نسخه سینمایی زندگی «جان نش»، ریاضیدان بزرگی است که «نظریه بازیها» و برخی مسائل سیستمهای پیچیده را پروراند در حالی که اسیر بیماری شیزوفرنی بود. ماجرای زندگی شیزوفرنیکش این"گونه است: آدمهایی وارد زندگیش میشوند و با آنها ارتباط نزدیکی برقرار میکند اما پس از مدتی مشخص میشود که هیچ یک از آنها واقعی نیستند و فقط ساخته «ذهن ِ زیبا»ی جان نش هستند. یکیشان هماتاقی خیالی او در دانشگاه است و دیگری، یک مأمور امنیتی که از دانش ریاضیاتی جان نش برای رمزگشایی کدهای جاسوسی استفاده میکند و دیگری، دختربچه خردسالی که خواهرزاده همان هماتاقی جان نش است.
ما بهعنوان تماشاگر نیز تا میانه راه میپذیریم که اینها شخصیتهایی واقعی هستند اما ناگاه پردهها برمیافتد و حدود و ثغور توهم رخ مینمایاند. بزنگاه فیلم آنجایی است که جان ناگاه خیالی بودن این شخصیتها را میفهمد. خلاصه این خودآگاهی چنین است که میبیند نه دختربچه سنش زیاد میشود و نه آن هماتاقیش دچار چین و چروک پیری حال آنکه خودش شکستهتر و پیرتر شده است. و همین امر، نشانهای میشود برای نتیجه تاریخی جان نش؛ که این شخصیتها واقعی نیستند هرچند کاملا واقعی مینمایانند.
برای من، ماهیت این خودآگاهی جان نش جذاب و باشکوه است. بگذارید دلیلم را اینگونه شرح بدهم:
موقعیت جان نش را تصور کنید؛ موقعیتی که همه چیز را در کمال وضوح و واقعنمایی میبیند. شکی ندارد که همکلاسیش وجود ِ خارجی دارد. شکی ندارد که واقعا کدهای جاسوسی را رمزگشایی کرده است و شکی ندارد که هر از گاهی به آن دختربچه سلام داده است. اما ناگاه دیگرانی میگویند که چنین افرادی وجود ندارند. اینجا یقین حاصل از مشاهده خودش به جدال ظن حاصل از سخن دیگران میرود. حالا اوست که متهورانه از یقین خودش کوتاه میآید و میپذیرد که آنچه میبینم، واقعی نیست. بهگمانم وقتی همذاتپنداری کنیم و پافشاری خودمان بر یقین و قطعمان را ببینیم، آنوقت خواهیم توانست شکوه خودآگاهی جان نش را بفهمیم؛ که چهگونه آزاداندیشانه نشانهها و قرائن را به نفع یقین خودش مصادره نکرد و «یقین» خودش را قربانی «نشانهها» کرد.
داستان مشهوری در معرفتشناسی هست به نام «مخ در خمره»: مغزی را در خمرهای بگذاریم و الکترودهایی به آن وصل کنیم بهگونهای که تمام تکانههای عصبی ِ یک انسان کامل را شبیهسازی کند. این مغز، احساس میکند که یک فرد واقعی است و دست و پا دارد و از طریق آنها، به جهان اطرافش مرتبط میشود در حالی که چنین نیست. هرچند داستان جان نش تفاوتهایی با «مخ در خمره» دارد اما میتوانم بگویم تلاش جان نش ـ بر سبیل مبالغه ـ شبیه مخ ِ در خمرهای است که فهمیده است چیزی نیست جز مخ ِ در خمره!
پ.ن: داستانهایی مشابه ماجرای جان نش را در معرفتشناسی با نام «توهم/Hallucination» بررسی میکنند: وقتی چیزی را ادراک کنی در حالی که واقعا وجود نداشته باشد؛ مثلا سراب. مسئله ادراک حسی در معرفتشناسی چیزهای جالبی در این زمینه دارد.
وضعیتی را تصور کنید که کاراکتر مریضی مثل جان نش، به خودآگاهی نرسد و تا آخر بر این نکته پافشاری کند که نشانههایی را میبیند که دیگران نمیبینند؛ این وضعیت را چطور توضیح میدهید؟ آیا صرف اینکه ما نشانههایی را میبینیم که دیگران نمیبینند، مجوز برچسب زدن «مریض» بر ما خواهد بود؟ و مگر محمد(ص) غیر از این بود؟ آنچه نوشتم، نقد مطلب شما نیست؛ پرسشی که در ساحت روانشناسی درگیر آنم و البته نگاه فوکویی را هم در پاسخ به خودم میدانم.
پاسخحذف