حنجره بلندگوی مترو داشت پاره میشد از بس صدا میزد که: «مسافرین محترم؛ لطفا پشت خط زرد لبه سکو بایستید!» چشم دواندم به سرتاسر ایستگاه. فقط جوانک سربازی آنسوتر از خط ِ زرد ایستاد بود و حواسش هم نبود انگار.
چند قدم عقبترش، مرد ِ میانسالی را دیدم که لنگانلنگان به سمت او میرود. جلیقه ماموران ِ مترو را به تن داشت. جوری لنگ میزد که همان سه، چهار گام مانده به سرباز را چند برابر حالت عادی طی کرد. منتظر بودم نحوه برخوردش با سرباز را ببینم. آرام، بیآنکه سرباز بفهمد، دستهاش را روی بازوهای سرباز گذاشت و با ملایمت ـ انگار که اعلاحضرتی را راهنمایی میکند ـ جوانک را به پشت خط ِ زرد کشاند. لبخندی بر لبهای هر دویشان نقش بست و دوباره گامبهگام رفت تا روی صندلی ایستگاه بنشیند.
وقتی قطار آمد، پشت ِ خط که ایستادم، حس مرموزی مانعم میشد که به رفتن به آنسوی خط ِ زرد فکر کنم. تا آنجا که یادم است، حسی بود که رد شدنم را ملازم با هدر رفتن زحمت مرد ِ جلیقهـبهـتن میدانست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر