گاهی استعاره کلاممان را درمینوردد و ناخودآگاه استعارهها خودشان کجفهمی ایجاد میکنند. «واحلُل عُقدة من لسانی ـ یفقهوا قولی» دعایی است برای آغاز ِ سخن گفتن از امری که بهراحتی به کلام نمیآید. (پ.ن یکم)
* * *
چند روز است شعر ِ وحشی بافقی با مطلع «الاهی سینهای ده آتشافروز» را مدام زمزمه میکنم (لینک شعر در گنجور). آنچه من از این شعر میفهمم ـــبا بالاپایین کردن برخی نکتههاـــ چیزی شبیه عبارت زیر است:
[انسان در تمنای راز عالم است.] راز کجاست؟ پنهانشده در گنجینههای راز. گنجینههای راز در دل ِ آدمی نهفتهاند. اما هرچند راز ِ عالم به این حد به انسان نزدیک است، هیچ دسترسیای به آن ندارد مگر به لطف خدا. به لطف خداست که انسان میتواند همراز ِ عالم شود. لطف ِ خدا چهگونه است؟ با مرحمت ِ «سینهای آتشافروز» و «دلی سوزان». [این دو از غم ِ فراق برمیآیند؛ یا همان غمی که جایی دیگر با «غم ِ عشق» ناماش نهادهاند.]
* * *
با زایش ِ متافیزیک، انسان سوژه شد و جهان ابژهاش. در این عصر، انسان راز را در کجا میجُست؟ در همان جهان پیرامونش. پس موجودات ِ جهان را میکاوید تا «راز» را بیابد. حتی اگر خودش را میکاوید، خودش را بهمثابه یکی از موجودات عالم مینگرید. راز جایی در «آنجا/آفاق/Out-there» بود.
انسان ِ متافیزیکی جویای «معرفت» بود. ارسطو همان ابتدای کتاب ـــبعدها مصطلح بهـــ متافیزیک میگوید «انسان بنا به طبعاش جویای معرفت است.» اما معرفت اینجا کمکم رنگ ِ «حصول صورة الشی عند العقل» را به خود میگرفت. انسانی که چنین معرفتی را میجوید تا عطشاش برای درک ِ راز ِ عالم را بخواباند لاجرم دغدغهاش میشود خواندن و مطالعه و علمآموزی؛ و البته آن نوعی از خواندن و مطالعه و علمآموزی که از اشیای پیرامونیاش سخن بگوید. انسان حریص بود تا نظریه بپردازد. نظریه به مثابه توری بود که انسان بر عالم پهن میکرد تا همه چیز را در بربگیرد. عطش ِ تحلیل کردن برآمده از تمنای انسان برای گسترده کردن ِ این تور بود. باید هر آنچه مانع گسترش ِ این تور بود را برطرف و هضم میکرد تا بتواند سرتاسر ِ عالم را زیر سیطرهی خود بیاورد.
لُب کلام. دغدغهی چنین آدمی خواندن و یاد گرفتن بود و وقتی کم میخواند و کم میدانست «اضطراب» میگرفت. چرا که کم خواندن و کم دانستن ـــبه روایت ِ ارسطوـــ در تعارض با «طبع»ش بود.
* * *
اما وحشی بافقی از چه سخن میگوید؟ راز عالم را نه در «آنجا/آفاق/out-there» که در «اینجا/انفس/here» میبیند. با این حال، اینجایی بودن ِ راز رهزنمان نباشد که بهراحتی در دسترسمان خواهد بود. بر گنجینهی راز قفلی است که جز با مرحمت ِ الاهی گشوده نمیشود.
با چنین خوانشی، عطش انسان دیگر خواندن و دانستن نیست. در مقابل، خلوتی میجوید تا سر به باغ انفسی ببرد و راز عالم را بگشاید. اما جواز ورودش به باغ انفسی همان «داغ و غم»ی است که بر دلاش مینشیند. از این روست که در جهانی که متون ِ ادبیمان برساختهاند جنسی از تمنای غم ِ عشق را میبینیم. شاعر و فیلسوف و دیندار در طلب فراق اند. شاعر فراق از معشوق دارد و فیلسوف فراق از حقیقت. دیندار آه من قلة الزاد و بُعد الطریق میخواند و «اخبات» میطلبد.
چنین انسانی ممکن است راهی غار حرا شود و چلّهها آنجا بنشیند و بیندیشد. چه رازی است در گوشه گرفتن از آدمیان و راهی کوهها شدن و بصیرت یافتن؟ چه رازی است در اینکه محمد (ص) حراءنشین بود و زرتشت ساکن ِ کوه؟ آیا معنای اسطورهای «أمّی بودن محمد (ص)» و «چوپان بودن ِ پیامبران» ربطی با سیر در انفس و جستن ِ راز نهفته در گنجینهی دل دارد؟
* * *
انسان در آرزوی دست یافتن به راز عالم است. روزگاری این راز را در جهان ِ پیرامونیاش میجست و روزگاری در دل خود. ما در کجای عالم ایم؟ ما در کدام روزگار جا گرفتهایم؟ (پ.ن دوم)
پ.ن یکم: مرز بیان «استعاره» و «حقیقی» کجاست؟ آیا مرزی دارند؟ آیا اصلا بیان «حقیقی» در کار است؟ آیا بیان حقیقی همان بیان ِ استعاری ِ متداولشده نیست؟ از حرفهای لیکافی که بگذریم، مواجههی ما با عالم همآره در قالب مفهومپردازیهای ماست. مفهومپردازی آیا چیزی غیر از استفاده از استعارههاست؟ آیا در مواجهه با امر ِ تازه، «آنچه داریم» را برای بیان «آنچه نداریم» به عاریت نمیگیریم؟
پ.ن دوم: آیا میان این بحثها با تلاش هایدگر برای تخریب متافیزیک و برنشاندن فلسفهای ناظر به «وجود» و ادبیات ِ حول «دازاین» ارتباطی هست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر