۲۸ آذر ۱۳۹۴

رنج ِ فیلسوف

نیچه در همان ابتدای «چنین گفت زرتشت» ماجرای بازگشت زرتشت را تعریف می‌کند. زرتشت ده سال در کوهستان گوشه‌ی عزلت گرفته بود و به بصیرتی دست یافته بود و حالا قصد داشت به میان ِ مردم بازگردد:
چون زرتشت به نزدیک‌ترین شهر ِ کنار ِ جنگل‌ها رسید، انبوهی از مردم را در بازار گرد آمده دید. زیرا نوید داده بودند که بندبازی نمایش خواهد داد. و زرتشت با مردم چنین گفت:«من به شما اَبَرانسان را می‌آموزانم ...»
زرتشت مفصل درباره‌ی ابرانسان سخن می‌گوید. اما ...
چون زرتشت چنین گفت، یکی از میان ِ مردم فریاد برآورد: «آن‌چه باید درباره‌ی بندباز شنیدیم. حال بگذار خودش را نیز ببینیم!» و مردم همگی به زرتشت خندیدند. اما بندباز که گمان کرده بود این سخنان اشاره به اوست، کار ِ خویش آغاز کرد.
* * *
این ماجرای هماره‌ی فیلسوف است. فیلسوف سخن می‌گوید اما حرف‌ش ناشنیده و نافهمیده می‌ماند تا شاید فیلسوفی دیگر بیاید و صدایی که در عصر پیچیده را بشنود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر