۵ مهر ۱۳۹۴

یا لیت کنا معهم

اگر «وطن آمیزه‌ای است از تاریخ و جغرافیا و آدم‌ها در نسبت با من» (+)، پس اگر داغ فقدان کسی را ببینم، انگار «بی‌وطن» شده‌ام. سوگوار همان غریب است و غریب همان سوگوار.
*     *     *
سوگواری وقتی از حد می‌گذرد، ناگزیر به «مراسم/ریچوال» پناه می‌بریم تا غم را سامان بدهیم. وقتی قلب ِ سوگوار قلب‌ نزدیک است که بشکافد، وقتی جان ِ سوگوار انگار که به حلقوم رسیده و بغض سرتاپاش را گرفته، «مراسم» است که به او قوت زنده ماندن می‌دهد؛ انگار که مراسم او را در جایی سکنا می‌دهد و سرپناهی بر سرش می‌آورد. «سرپناه» وطن نیست اما غربت ِ محض هم نیست. 
*     *     *
ما سرپناه‌ها را یکی‌یکی از سر گذرانده‌ایم و هماره بی‌وطن مانده‌ایم و حالا ... و حالا در زبان لانه می‌کنیم و با نوشتن دردهامان را آلام می‌دهیم. درد ِ آن‌چنانی، سوگواری آن‌چنانی می‌خواهد و سوگواری آن‌چنانی مراسمی در خور می‌طلبد و مراسم ِ در خور ِ فقدان ِ «خود»، نوشتن است. ما در رثای خودمان می‌نویسیم. 
*     *     *
شروع کردن بدون اندیشیدن به پایان کار نابخردان است. ما ناخودآگاه در میان ِ زندگی افکنده شده‌ایم اما ناچار ایم از اندیشیدن به پایان‌ زندگی این‌جهانی‌مان ـ أعنی مرگ. 
*     *     *
حاجیانی در منا روی خاک افتاده‌اند و کم‌کم هویت اجسادشان احراز می‌شود. «بودن در حال عبادت» و «آرمیده در لباس احرام» و «بودن در سرزمین مکه» و «جان دادن در روز عید قربان» و «سختی ِ ظاهری ِ جان دادن [که حرف‌هایی در آن است]» و ... از چیزهایی است که ما را به غبطه می‌اندازد که کاش مرگ‌مان چنین باشد. 

ما نوع مرگ را نتیجه‌ای از «نحوه‌ی وجود فرد» در این عالم می‌دانیم. وقتی به نوع خاصی از مرگ حسرت می‌بریم، به «نحوه‌ی خاصی از وجود ِ خودمان» حسرت می‌خوریم؛ «نحوه‌ی خاصی از وجود خودمان» را مفقود دیده‌ایم. 

اگر «وطن آمیزه‌ای است از تاریخ و جغرافیا و آدم‌ها در نسبت با من»، پس اگر داغ فقدان خودم را ببینم، به «بی‌وطنی» عُظمی دچار شده‌ام. ما سوگوار خودمان ایم. ما از «خودمان» دور افتاده‌ایم و یالیتنا کنّا معهم مدام بر زبان‌مان است.
*     *     *
اگر قول حق صادق است که «نفخت فیه من روحی» و اگر ما در رثای «خودمان» می‌نالیم، پس انگار سوگوار آن «روح» الاهی هستیم.    

     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر