معتقدم مقام فلسفه مقام «آشنای غریب» است؛ کسی که میبیند ذرهذرهی وجودش با مختصات یک «عصر» آمیخته است اما حس میکند با آن عصر بیگانه است (پیشتر در اینجا بیشتر در این باره سخن گفته بودم). مسئلهی فیلسوف درگیری میان این «آشنایی» و «غربت» است. جانب کدام را بگیرد؟ وطنش را همین «عالم خاک» بداند و ملکوت را نفی کند یا «مرغ باغ ملکوتم» بخواند؟
معتقدم فلسفهی تحلیلی در مقام آن است که حیرتزدهی این میانه را تسلی دهد که همینجا زمانهی توست و وطن ِ تو همینجاست. میکوشد نشان دهد که آن حس غربت، واقعی نیست و توهمی بیش نیست؛ درست مانند توهم مادری که تازه زایمان کرده و نوزادش را در دست گرفته اما خیال میکند چیزی را از دست داده است.
معتقدم فلسفهی تحلیلی برای اثبات توهم بودن آن حس غربت، از ما میخواهد که بیاضطراب کنار ِ دستش بنشینیم و فیلسوف تحلیلی، همچون یک تراپیست، کنارمان باشد و آرامآرام قانعمان کند که همه چیز در کنترل است و ورای آنچه مختصات ِ عصر «علم» و «عقل» و «مدرنیته» میدانیم، هیچ خبری نیست.
تمثیل «تراپیست» از آن رو راهگشاست که فلسفهی تحلیلی را در جایگاه «حلّال مسئله» مینشاند. اما چون مسئله بغرنج است و پیچیده، لاجرم حل آن نیز پیچیده است و صبر و حوصله و زمان و «تخصص» میطلبد. باید ریزهکاریها را بدانی تا بتوانی ریزهکاریهای توهم غربت را وابشکافی.
* * *
دین فقاهتی عرصهی حیرت نیست. دین فقاهتی عرصهی حل مسئلهی «غربت» است؛ عرصهی تجویز یک نسخهی مجرّب. فقیه در مواجهه با متحیر ِ سرگردان، با اعتماد به کتاب و اصول، او را به آرامش فرامیخواند. با طمأنینه به ستون مستحکم دین تکیه میزند و پاسخ حیرت «آشنای غریب» را از لابهلای آموزهها بیرون میکشد. اما چون مسئله بغرنج است و پیچیده، لاجرم حل آن نیز پیچیده است و صبر و حوصله و زمان و «تخصص» میطلبد. باید ریزهکاریها را بدانی تا بتوانی ریزهگاریهای مسئلهی «آشنای غریب» را وابشکافی.
کسی هست که با دین فقاهتی دمخور باشد و در مواجهه با یک مخالف ِ غیرحوزوی، این نکته به ذهنش نرسیده باشد که «از جزییات خبر نداری! اگر جزییات دقیق فقه، اصول، علمالحدیث یا ... را بشناسی، میفهمی که حرفت باطل است»؟
* * *
معتقدم جذابیت فلسفهی تحلیلی برای حوزویان تا حدودی برآمده از این اشتراک است که هر دو میخواهند همچون تراپیست «مسئلهی آشنای غریب» را برای فرد متحیر حل کنند.
پ.ن: شاید باید مجالی فراختر برای توضیح بیابم. اما این نکته در همسخنی با دوستی برایم نمایان شد؛ آنقدر با دوست گرانقدر همدل بودم که حس میکردم حرفی که مدتها در پس ِ ذهنم مانده بود در فرایند همسخنی با دوست، به بیان رسیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر