۱۲ آذر ۱۳۹۲

چراغ این‌جا به نام «تو» روشن باشد ... صلوات!

بچه‌تر که بودم، زیادتر درگیر کتاب‌خانه‌ها بودم؛ کتاب‌خانه مدرسه که جایی در طبقه سوم مدرسه بود و رمان‌ها و عجایب مثلث‌ برموداوارش دل‌مان را غنج می‌برد یا کتاب‌خانه‌های محلی که بزرگ بودند و پر از قفسه‌های رنگ‌رنگ حالی که من همیشه حس غربت می‌کردم در این کتاب‌خانه‌های عمومی.

اهل کتاب که باشی و راه‌ت به کتاب‌خانه یا کتاب‌فروشی بیفتد، دست و دل‌ت مردّد می‌شود که «همه» کتاب‌هایی که دوست دارم را بگیرم یا برخی‌شان را. وقتی به حجم کتاب‌های داشته‌ی نخوانده‌ت نگاه می‌کنی، بی‌خیال خریدن یا گرفتن کتاب تازه می‌شوی اما اسم و رسم کتاب گاهی آن‌قدر وسوسه‌انگیز می‌شود که خودت را میان یک دایلمای جان‌فرسا اما شیرین حس می‌کنی. آن روزها که کتاب‌خانه می‌رفتم، گاهی این دایلمای جان‌فرسا به سراغ‌م می‌آمد؛ بیش‌تر زمان‌هایی که چند کتاب مورد علاقه‌م را در کتاب‌خانه نشان می‌کردم اما به ضرس قاطع قانون و ضوابط، تنها می‌شد دو کتاب را به امانت برد. راه چاره چه بود؟ کتاب را برمی‌داشتم و جایی دور از دیدگان بقیه پنهان می‌کردم؛ پشت کتاب‌ها یا در نقطه کور قفسه‌ها یا به شکل برعکس یا ... حاصل آن‌که دیگران یحتمل چشم‌شان به این کتاب نمی‌افتاد و می‌توانستم مطمئن باشم که اگر دوباره گذرم به کتاب‌خانه افتاد، می‌توانم با خیال راحت به امانت بگیرم‌ش. گاهی اما خود ِ کتاب آن‌چنان در عمق نقطه کور قفسه‌ها فرو رفته بود که خود‌به‌خود دیده نمی‌شد. این اوقات زمانی بود که افتخار می‌کردم و ذوق‌مرگ می‌شدم که من ـ تاکید می‌کنم من ـ توانسته‌ام این کتاب ِ خوب را در میان نادیدنی‌ها بیابم‌ش. خب ذوق کردن هم دارد؛ به مثابه یافتن زردآلو میان برف یخ‌زده است. این، شرح ِ حال من و کتاب‌خانه بود.

بروم سراغ اصل مطلب‌م. گاهی ما آدم‌ها بی‌التفات به آدم‌های دور و برمان توی خیابان‌ها قدم می‌زنیم و با ملت مراوده داریم. اما برخی اوقات حادثه‌ها حواس‌مان را جمع می‌کنند و از قضا افراد ِ نازنینی می‌یابیم که درست مانند همان کتاب‌های خوب در نقطه کور قفسه‌ها هستند؛ نازنین‌هایی که ذوق می‌کنی که چه خوب که توانستم کشف‌ش کنم زیر این همه لایه روزمرگی. این آدم‌ها، این کتاب‌های دوست‌داشتنی را نباید بی‌توجه رها کرد. باید چسبید به‌شان و حواس‌ت باشد که از دست‌ت درنرود. باید همان‌طور که کتاب‌های دوست‌داشتنی‌ت را پشت قفسه‌ها پنهان می‌کردی، تمهیدی بیندیشی که این فرد را برای خودت کنی. شاید حتی به‌تر باشد که خودت را برای او کنی. 

الغرض، یافتن آدم‌هایی این‌چنین نادر در میانه‌ی غوغای آدم‌های عادی، لذت‌بخش است اما مسئولیت‌آور. مسئولیت ِ‌ این‌که تلاش کنی برای مصاحبت با آن‌ها. وگرنه می‌شود مانند کتابی که فقط دوست‌ش داشته‌ای و بی‌خیال از کنارش گذشته‌ای و یک عمر دربه‌در کتاب‌خانه‌ها شده‌ای تا دوباره بیابی‌ش اما غافل از آن‌که الطیبات للطیبین. فتأمل. 

۱ نظر: