۲۹ مرداد ۱۳۹۲

داستان هم‌شهری و فوتبالیست‌ها

ام‌روز بعد از ماه‌ها، بل سال‌ها داستان هم‌شهری خریدم.
*     *     *
برنامه‌های کودک آن‌قدر نبود که هر وقت دل‌مان خواست کانال‌ها را بالا و پایین کنیم و یکی‌شان را پیدا کنیم. جمعه‌ها جشن ِ ما بود. صبح‌ها یک وعده کامل کارتون می‌دیدیم. برنامه دیگری هم نبود که مثلا مامان بخواهد ببیند و ما را بی‌نصیب بگذارد. گل ِ کارتون‌های صبح ِ جمعه «کارآگاه گجت» و «میتی‌کومان» بود.  وقتی این‌ها تمام می‌شدند، یعنی وعده صبح تمام شده است و حالا باید منتظر می‌ماندیم تا وعده عصر.

ظهر تا اخبار ساعت دو تمام می‌شد، برنامه تحلیل سیاسی شروع می‌شد. و ما ادریک ما «تحلیل سیاسی». خون خون‌مان را می‌خورد وقتی آقای مجری ِ تحلیل هفته را ارائه می‌داد. آهسته و باطمأنینه می‌خواند؛ انگار نه انگار که فوجی از ما کودکان نشسته‌ایم پای تلویزیون و منتظریم زودتر حرف‌هاش را بزند و وعده عصرگاهی کارتون‌مان را ارتزاق کنیم.

گل ِ کارتون‌های عصر هم «فوتبالیست‌ها» بود. تمام کارتون‌ها را به انتظار «دیری دی دید» ِ فوتبالیست‌ها زل می‌زدیم. مطمئن نیستم اما انگار این خاطره مشترک همه‌ی ما پسرهاست که وقتی فوتبالیست‌ها تمام می‌شد، شور و هیجان می‌افتاد به جان‌مان که پابه‌توپ بشویم. از خردسالی که درآمده بودم، بعد از فوتبالیست‌ها با بچه‌ها توی کوچه گعده می‌گرفتیم و فوتبال بازی می‌کردم. اما تا وقتی سن‌م زیاد نشده بود، با توپ پلاستیکی‌ای که بادش می‌کردیم، بازی می‌کردم. به دیوار هال پنالتی می‌زدم و البته گاهی چیزی را هم می‌شکاندم. خدا نبخشد کسی که کنداکتور برنامه کودک را تنظیم می‌کرد. لامصب وقتی فوتبالیست‌ها تمام می‌شد که بزرگ‌ترهای خانه چرت ظهر جمعه‌شان را نش‌خوار می‌کردند. کمی که ژست فوتبال می‌گرفت‌مان، صدای خواب‌آلود مامان بلند می‌شد که "آروم بگیر سر ظهری" و ما افسرده از این‌که استعداد پابه‌توپ بودن‌مان نادیده گرفته شده، بل له شده، گوشه‌ای کز می‌کردیم. این استعداد سرکوب‌شده خاطره ما پسرهاست وقتی پابه‌توپ شدن سوباسا و کاکرو را می‌دیدیم. دخترها را نمی‌دانم. شاید آن‌ها هم وقتی «حنا دختری در مزرعه» را می‌دیدند، دل‌شان چرخ خیاطی یا ریسندگی می‌خواست اما ما با فوتبالیست‌ها مالیخولیای توپ و شوت می‌گرفت‌مان.
*     *     *
ام‌روز داستان هم‌شهری خریدم (بعد از مدت‌ها که با هم‌شهری قهر کرده بودم بابت احساس احمق‌ پنداشته شدن از جانب آن‌ها). توی مترو خودم را چسباندم گوشه‌ دنجی و داستان به داستان‌ش را خواندم. درست مثل فوتبالیست‌ها، هر داستان را که می‌خواندم ویر ِ نوشتن می‌افتاد توی جان‌م. سرم را بلند می‌کردم و از پنجره چشم می‌دوختم به منظره‌های بیرون و موضوعی را که به ذهن‌م رسیده بود، می‌پروراندم. پشت سر هم شوت می‌زدم به دیواره‌های ذهن‌م و خوش‌حال بودم که کسی نیست بگوید: «آروم بگیر سر ِ ظهری»! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر